به شوق آنکه به سوی تو نامه ای بفرستم ، شبی سیاه چو زلف تو تا سپیده نشستم .
چو رفتم آنکه کنم نامه را به نام تو آغاز نداد گریه مجالم ،
فتاد نامه ز دستم ، میان ایینه اشک روی تو دیدم که خنده بر لب و چشمی به سوی من نگران داشتی ،
نشان مهر در آن نقش دلفریب ندیدم،نگاه سوی من و دل جانب دگران...
میان گریه نوشتم که :
ای ستاره بختم ، بر آسمان وفا خیره ماندم و نا امید در آرزوی محبت، دل به تو بستم.چه آرزو ؟ چه محبت ؟ چه امیدی ؟ کدام دل ؟ چه شد که رشته این عشق دل افروز بریدی ؟ چه شد که جام وفا را به دست قهر شکستی ؟
چه روز ها و چه شب ها که ای پرنده عرشی به انتظار نشستم ، به بام من ننشستی ؟ شکوفه ها چو به زلف بنشست در شب مهتاب ، نگاه گفت : که برگرد ماه ، ستاره نشسته... 
نظرات شما عزیزان:
|